۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

کاملا احساس بدبختی میکنم با اینکه همه چیز ظاهراخوبه!
یا خیلی لوسم و زیادی از همه دنیا انتظار دارم یا اینکه مختصر واقعیتی هست پشت این احساسم.
شاهرخ طبق معمول بدون اینکه قبلا به من گفته باشه یهو هول کرد و گفت آی قرار داریم با بچه ها امروز و با اینکه بهش گفتم که قرار بود بریم مغازه ترکه و باهاش قهر کردم محل نگذاشت و دوید رفت !
خیلی جالبه نه؟
خیلی یاد تئوری اون پیمان میفتم که میگفت طرف که همیشه هست پس از موقعیت های اینجوری باید همیشه استفاده کرد ولی باز که فکر می کنم می بینم که اگه اون هم طرف رو خیلی دوست داشت اینطوری نمیشد.
نتیجه اینکه خیلی روشنه که منو دوست نداره اونقدر که باید، و هرچی هم که ( شاید دو سه بار) گفته مزخرف محضه!
من هم همینطور، به هر حال به زندگی که ما داریم به هیچوجه نمیگن زندگی عاشقانه ! اوه اوه خیلی ازش دوره!
حالا من هم انتظار زیادی نداشته ام هیچوقت،  یه کم احترام یا یه کم توجه حداقل یک زبون خوش یا یک جمله محبت آمیز انتظار زیادی نیست که تو این سالها هرگز نشنیده ام و نداشتم.
خودم هم کم مشکل احترام به نفس و اعتماد به نفس ندارم شاید به خاطر همین هم نتونستم از این آدم هم اینارو ببینم.
نوشته بالا رو که میخونم به خودم میگم که خب باید بشینم باهاش حرف بزنم و بگم چه چیزایی اذیتم می کنه و دوست ندارم که پیش بیاد.
از یک طرف هم هر وقت با هم حرف میزنیم اوضاع به دعوا میکشه یادم نمیاد چطوری.
البته که این آدم اصلا این چیزا سرش هم نمیشه و نمی فهمه ( خدا میدونه اگه واقعا عاشق کسی می شده شاید چه چیزایی هم از خودش در نمی کرده، به هرحال آدمیزاد قابلیت هایی داره که باور نکردنیه)
یک چیز دیگه اینکه اصلا من چه راه حلی دارم. فقط این گفتنمان می خواد یک جلسه آه و ناله و مظلومیت خواهی تکراری باشه که خودم هم حالم ازش به هم می خوره ؟ اگه بگم که تو من رو دوست نداری می خوام چی بشه بگه به خدا دوستت دارم ولی دوباره همون کارهارو بکنه ؟ محتمل تر اینه که میگه تو که فکر می کنی اینجوریه پس من چیزی ندارم که بگم و از این حرفا و خودش رو راحت میکنه یا به دلیل اینکه حوصله بحث نداره یا اینکه خب واقعا اینطوری هست و حالا که چی حوصله دردسرندارم زندگیتو بکن!
چیزی که مشخصه اینه که من خیلی حال نمی کنم البته که خدارو شکر می کنم که همه چیز خوبه و سلامتیم ولی آتشکده ام شعله ای نداره و غیر از بردیا چیز دیگه ای روشنش نمی کنه، بزرگترین کمبودم شاید این وسط کارم باشه، یا ارتباطمون با شاهرخ نمی دونم.
اگه خودم سر کار می رفتم یا رانندگی می کردم یا یه گروه از دوستان زبل داشتم مثل مریم و شهرزاد، این جفتک های شاهرخ کمتر برام مهم بود.
کاش خدا میومد و تا فوریه هم کار برام درست می کرد و هم گواهینامه و هم همه چیزای خوب زندگیمو خوب تر می کرد.
انشالله
مامان که حیوونی خسته شده  و ظاهرا اوضاع خونه اش هم خوب نیست که خودم می دونم میگه نیا ایران. خب یک سری سختی هایی هم داره به خصوص با اون پله ها و بردیا که از همه جا میره بالا و پایین واقعا هم سخت میشه.ولی من هم دلم می خواست یه سربه کارم بزنم، یه کم از پولهام روبیارم اینجا با این وضع پوند، فامیل و دوست هارو ببینم و خلاصه یه کم دوباره خودم رو پیدا کنم.
بلیط که 470 پوند میشه که بگیم حدود 950 تومنی میشه. عمل شاهرخ هم که 21 نوامبره انگار
چند دقیقه پیش انگار الهام زنگ زده بود که پشت خط موند و من هنوز نمی دونم چی بهش بگم.
اگه نرم هم بد نیست میرم جیم و اینا! خب خیلی هم دلیل خوبی نبود
اگه برم دندونم رو میتونم برم به دکتر نشون بدم، برای بردیا اسباب بازی بخرم، اثاثم رو یکاریش بکنم، به کم نقره بخرم( سینی و قندون و انگاره!) آهان با سماور و شاید فرش؟
ای باب برم به بردیا شام بدم فعلا.





۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

من کیم من چیم؟

بیکاری اذیتم می کنه! دیروز با خودم گفتم بیا بگو تا فلان موقع باید یه کاری بکنی حالا هرچی می خواد باشه!
ایده خوبیه نه؟
فقط نمی دونم چکار کنم؟ احتمالا راحت ترینش عکاسیه!
پریروز تو یاهو چند تا راهکار برای بهتر کردن روز نوشته بود یکیش نوشتن خاطرات بود و تو توضیحش نوشته بود که بار سنگین رو از روی سینتون به کاغذ منتقل می کنین و سبک می شین چه باحال نه؟
ورزش دارم میرم ولی یکی در میون!
دلم می خواست می رفتم ایران و برای یه مدتی اقلا سر کار احساس مهم بودن می کردم. البته حوصله سختی هاشو هم ندارم.
به هر حال..
دیگه نیمی دونم چی بگنم غیر از این که نا امید شدم از اینکه اصلا بتونم اینجا هیچ کاری بگیرم و اگه اینطوری بشه نمی دونم تا آخر عمرم می خوانم چیکار کنم؟ احتمالا مجبور می شم از خلاقیتم استفاده کنم مثل زمان جواهریان که البته بد هم نبود.
اگه بخوام برم دنبال کاری که دوست دارم خب راستش نمی دونم چکاری دوست دارم فقط هنوزم یکی دو تا چیز هست که باعث میشه قلبم تند بزنه و حال کنم که یکیش ماپت شو بود می گم بود چون یکم کمرنگ شده ولی یه چیز دیگه هست که هنوز موثره ولی خنده داره که یادم نیست الان چی بود.
البته نوشته های عالی هم جزو این لیست هست ولی چون امیدی ندارم که بتونم خودم هم خوب بنویسم جزو لیست حسابش نمی کنم.
خلاصه از زندگی آتشگهی پابرجاست می تونم بگم که آتشگه من داره کاملا خاموش میشه مگه اینکه از غیب بادی بوزه یا خودم از زیر خاکسترا یک ذغلل نیمه روشنی دربیارم و فوتش کنم!

دیشب رفتیم فیلم پاریس در نیمه شب وودی آلن که خوب بود، دوست داشتنی بود و بعضی جاهاش منو یاد خودم و شاهرخ می انداخت که البته خود شاهرخ هم اینو گفت.
میشه گفت فیلم خوب معمولی بود که دوباره یاد آدم می انداخت که دنبال عشق و آرزوهاش بره
مثل نکته ای که کونگ فو پاندا داشت که خودت باش خودت بهترین چیزی هستی که می تونی باشی!
دلم مسافرت هم می خواد کشف چیزای جدید.

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

دلتنگی

امروز یک دفترچه یادداشت رو برداشتم که توش درس های امتحان تئوری رانندگی رو بنویسم که دیدم  توی چند ورقش خاطرات روزهای آخر کار در تی سی ای که ماه 4 حاملگی ام هم بود رو نوشتم. مشخصا یک گپ بزرگ از قبل از اینکه جواب مصاحبه ا م رو بدن تا موقعی که یک کم حالم بهتر شده بود وجود دارد.
کلا که نگاه می کنم می بینم ای بابا انقدرها هم منفی نیستم. شاید هم چون از اینکه واقعیت های تلخ رو برای خودم تکرار کنم یا عریان جلوی چشم خودم بگذارم یا به خودم اعتراف کنم، چه میدونم یکی از اینا، اون موقع هایی که خیلی حالم بده نمی نویسم.
به هرحال یک رد کمرنگی از تردید ها و سردرگمی اون روزها توشون بود.
بگذریم. یک مدتیه که اینجا ننوشتم و دلم برای حرف زدن اونجوری که احتیاج دارم تنگ شده بود.
این مدت اتفاق خاصی نیفتاده به جز اینکه از وقتی که به روز رفتن مامان نزدیک می شم هی دلم براش تنگ می شه و دلم نمی خواد که بره و دلم شور میزنه از اینکه تنها باشم به خاطر کار خونه و بچه! ( ساده اش اینه که احتمالا تنبل شده ام!)
از کار هیچ خبری نیست حتی اونایی که احتمال می دادم که بهم زنگ بزنند مثل اون کار ویندفارم که خیلی هم دور بود!
خدایا، به من یه کار پرپول بده خدایا! که باهاش حال کنم.
این کتاب Parenting from inside out که شادی معرفی کرده خیلی عالیه، البته هنوز توی فصل اولش هستم.
خلاصه اش اینه که باید نکات و گره های حل نشده ای که توی زندگی داشتی و باعث میشه که با بچه ات رفتاری بکنی که خودت هم قربانیش بودی رو پیدا کنی و حل کنی تا اونا رو به بچه ات انتقال ندی. البته من همیشه فکر می کردم که بچه ها شبیه مامان بزرگ هاشون می شن چون که مامان هاشون می خوان بچه هه شبیه خودشون که برعکس مامانشون بودن بشه ولی بچه هه هم اینو برعکس می کنه و عین مامان بزرگش میشه!
مثلا مامان بزرگ من آدم وابسته و یه کم لوس و مامانی بود، بعد مامانم برعکس اون یک آدم مستقل خودرای غد از آب در اومد، بعد در نتیجه چون همه کارارو خودش به دوش می کشید و دستور می داد من آدم وابسته و تنبلی بار اومدم در نتیجه چون من آدم مهربون و تنبلی ام می خوام که بردیا کارهاشو خودش انجام بده ؟ یا اینکه هی می خوام بهش محبت کنم و لوسش کنم ؟ در نتیجه بردیا آدم مستقلی بار میاد؟
این تئوری من یک ساختار کلمات مناسب می خواد ولی از تجربیات مشابه می تونم حدس بزنم که احتمالا همچین تئوری وجود داره در علم . کاش پیداش کنم!
دیگه از خبرها اینکه فردا امتحان تئوری رانندگی دارم که امیدوارم به راحتی پاس بشه.خدایا کمکم کن.
ودیگه اینکه این مدت با شهرزاد 3 دفعه رفتیم جیم که خیلی خوب بود ولی من احساس می کنم که چون رژیم نداشتم نه تنها لاغر نشدم بلکه سفت هم شده ام که لاغر شدن رو سخت تر میکنه ؟
خدایییییییییییییییییییییاااااااااااااااااااااا کااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار می خوام. الااااااااااااااااااااااااااااااان!
یک مورد دیگه که تازگی خیلی داره خودش رو نشون میده وسواس من توی انتخابه که مدام داره بدتر میشه. این اواخر سر انتخاب کالسکه بردیا، فنجون قهوه خوری، جارو برقی و کفش بریا، خیلی خرابکاری کردم.
البته نا گفته نماند که کفش بردیا، جاروبرقی و کالسکه رو آنلاین سفارش دادم که نتیجه می گیریم که دیگه چیزای اینجوری رو آنلاین نخرم.
کالسکه از کیدیکر سفارش دادم با چند ساعت کلنجار با خودم و بقیه سر رنگش که آخربا بازی با بردیا نتیحه گرفتییم که از سبز خوشش میاد، دو دقیقه بعد از اینکه سفارش دادم پشیمون شدم که چرا قرمز نگرفتم، وقتی هم که رسید خوشم نیومد از رنگش چون خیل جیغ بود و فکر کردم که خیلی براقه توی خیابون، خیلی هم به نظرم بزرگ اومد، بعد 20 پوند پول پست دادیم و پسش دادیم و از مادرکر یه کالسکه که همه چیزش خوب معمولیه ولی الان باز فکر میکنم که اون قبلیه جنسش بهتر بود و خوشگل تر بود و پتو هم داشت، البته که هنوز هم رنگ اون قبلیا به دلم نمی شینه ولی موندم که ببرم پس بدم اینو و قرمز قبلیو بگیرم!
خلاصه یک جورایی هرچی بالا پایین بیشتر می کنم برای خریدن چیزی بعدش همه چی غلط در میاد. فکر کنم باید به دلم رجوع کنم تو این جور موارد و سخت نگیرم. آره !

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

١١ روز كذشت

طبق تاريخ دقيق وبلاك، ١١ روزه كه ننوشتم.
دليلش هم خوب بوده هم بد.
خوبيش شامل تولد برديا جونم، سركرمي با دوستان و بديش بيكاري، برخوري! و دسته كل هاي شاهرخ بود كه هنوز حالم ازش بده.
امروز الف زنك زد و خبر داد كه دكتر نبلي عوض شده و دوستان زبل هم احتمالا بي نصيب نميمونند. اين وسط عملا يك لكد هم به بساط ما خورده مي شود!
به هرحال!
خدايا يعني نمي خوائ به ما يك كار عنايت بكني؟
قربون كرمت برم! 

۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه

مطمئن

بدی دیر نوشتن اینه که آدم تاریخ دقیق وقایع رو یادش میره. یک شنبه هفته پیش  برای چندتا کار اقدام کردم که یکیش با جنریک بود. فرداش هم جان زنگ زد که یک کاری سی آر داره که احتمالا می تونی بگیریش و این حرفا، همون پول قبل رو هم می دادند.
خلاصه دوباره کلی تو هول و ولا افتادم و دلم به شور افتاد ولی اون روز ازش خبری نشد تا اینکه فرداش دیدم که اون پست رو رو اینترنت فرستاده فکر کردم که احتمالا نخواسته اند که اینجوری شده ولی باز خودمو دلداری دادم تا اینکه پنجشنبه برای یک کار دیگه بهش زنگ ردم و ازش پرسیدم که گفت آره اون کاره رفته چون سطحش بالاتر از اون کاری بوده که قبلا می کردی ( یا برعکس) درست نفهمیدم ولی حتما درستش همینه که گفتم.
به هرحال حالا دیگه خرفهم شده ام که آقا بابا اینا نمی خوان دیگه بری اونجا! بابا ول کن دیگه.
اینا...
شنبه تولد سرمه فنقل بود که باز بد تر از همیشه خسته و 2 ساعت و نیم دیر رسیدیم. خیلی بد شد. به خودم قول دادم که دیگه همه کارم رو زود بکنم. من قبلا هم دیر بودم ولی با بردیا همه چی دیرتر میشه. تازه الان مامان هم هست!
حسابش رو بکنی از وقتی با این بچه ها آشنا شدم همیشه همیشه خیلی دیر رسیدم!
خدایا از کار خیلی نا امید شده ام. چون سی آر اینطوری شده دیگه فکر می کنم جای دیگه هم نمی خوانم!
خداجون آخه یه کاری بکن.
بردیا خان امروز سر صبجونه فرمودند به به!
الاهی.
شنبه هم حسابی اونجا جولان میداد چون رایان یه کم حال نداشت و رییس نبود.

۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

بعد از یک هفته

الان بیشتر از یک هفته است که نتنونستم بیام و بنویسم. یه کمش به خاطر اینکه شاهرخ شب ها می شینه پای کامپیوتر و نمیشه بلندش کرد یه کمش هم به خاطر اینکه سرم دردنیای واقعی گرم بوده.
هفته پیش بود که با شهرزاد بچه ها رو برداشتیم و رفتیم استخر که خیلی خوب بود. بردیا هم اولش نا آشنا بود براش ولی کم کم خوشش اومد و ولش می کردی بازم می موند تو آب.
قبلش هم رفتیم خونه شهرزاد یه آخر هفته به صرف کباااب و خیلی باز خوش گذشت.
دیروز هم شهرزاد و مریم رو تو مرکز خرید دیدیم و نهار با هم خوردیم. چقدر این رایان خوشمزه است.
از دیشب مثل سگ و گربه داره بارون میاد و یک جورایی هوا طوفانیه.
دیشب خیلی خوابهای دلخراش می دیدم که ایشالله چپه.
راستی دیروز برای 3 تا کار اقدام کردم که یکیش برای تازه فارغ التحصیل ها بود، یکیش توی فارنبارو همپشایره، و یکیش هم جنوب شرق لندنه، که فعلا از هیچکدوم خبری نیست! ( چه هولم من!)
شنبه تولد سرمه خانومه و یکشنبه بعد می خوام تولد بردیا رو بگیرم.
فردا هم بچه ها رو دعوت کردم خونمون، ایوتا هم میاد امیدوارم هوا هم خوب باشه .
خوشحالم که هی باید خرید کنیم ! ولی خوب البته از نظر مالی که اصلا خوب نیست.
فعلا برم اتوماسیون رو چک کنم که خیلی وقته ازش خبر ندارم . اوخ اوخ خانووم !

۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

روز خوش

امروز رفتیم سینما، کونگ فو پاندا 2 رو دیدیم. عااااااالی بود. به من باشه 5 بار دیگه هم بتونم می بینمش.بعد هم یک نهار مردافکن که توسط مامان جان طبخ شده بود خوردیم. از اون نهار ها بود که باید بعدش کنار سفره می خوابیدی D:
ما البته نه کنار سفره بلکه در تخت و بعد از مدتی کلنجار رفتن با بردیا تا خوابش ببره استراحت نمودبم.
خدارو شکر.
حالا که کونگ فو پاندا رو دیدم بیشتر دلم می خواد دانلودش کنم و ببینمش دوباره.
20دقیقه پیش بردیا اولین قدم هاش رو برداشت و دو قدم تنهایی راه رفت، ای جونم قربونش برم.

۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه

بارون و تنبلی

مثل سگ و گربه داره بارون می باره. دیروز هم همینطور بود و تو همین بارون بردیا رو بردم هلت ویزیتور که وزنش کنند. وزنش خیلی خوب شده بود خدارو شکر یه نمودار پریده بود بالاتر!
10.80 بود دیروز که می شد تقریبا 11 ماه ویک هفته اش.
موقع برگشتن هم خیس آب شدم ودم خونه اتوبوس هم با من رسید یعنی یک زحمت احمقانه بی خودی به خودم دادم. به هرحال ...
امروز هم بردیا رو نبردم مرکز کودکان چون همش نیم ساعت برنامه داشتن بارون هم می اومد و من هم تنبل بودم!
موقع هایی که بارون اینجوری میاد یاد جیمی می افتم که رفت و بعد خیس برگشت شرکت که صبر کنه تا بارون بند بیاد....

رژیم :
هیچ کار خاصی نکردم. همچنان شبا دارم سریال می خورم.
ورزش :
نکردم
اجتماعی:
فقط مریم و شهرزاد رو تو فیس بوک اضافه کردم.عکس های مریم خیلی عالی بودند.فکر کنم عکس های سعید بود البته.
کار:
هیچی
هنر:
یه کم منوال دوربین رو نگاه کردم و کریتیو مودشو یاد گرفتم همون چیزی بود که لازم داشتم. یه کم عکاسی هم کردم البته خیلی خوب در نیومده.
دیشب انگار خواب ساختمون قدیمی اداره رو می دیدم، یاد زمانی که رفتم سرکار افتاده بودم، چقدر اداره کوچیک بود و چقدر خودم کوچیک و خام بودم، یاد دکتر حجت می افتم که با من مصاحبه کرد و من هم یک جو.اب نیمه تندی که یادم نیست چی بود بهش داده بودم و افتخار هم می کردم. بعد جواهریان گفت که گفته بوده نمی دونم با استعداده ( یا یه چیری تو این مایه ها) ولی جوون ؟ و خامه یا همون خامه ی خالی! اونموقع بهم برخورد ولی خب خیلی درست گفته بود.
الان هم که خیلی در حال پخته شدن نیستم فقط  باد کله ام یه کم خالی شده و بهتر میبینم.
راستی لپ تاپم رسما مرخص شده، شاید از فنش باشه چو.ن اصلا کار نمی کنه.

۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

این قافله عمر عجب می گذرد

روزها عین هم و سریع می گذرند و من هنوز یکذره هم خودم و پیدا نکرده ام. مثل کسی که توی یک رودخونه پرشتاب افتاده و همراه جریان آب داره میره و هنوز سنگی رو پیدا نکرده که بهش بند بشه! هیچ چیزی هم به فکرش نمیرسه چون مبهوت اتفاقیه که داره میفته.
دیروز هوا بارونی و زیبا بود و امروز هوا آفتابی و عالیه.
دیروز بالاخره فرم های کارت L رو با پست فرستادم. 
کفگیر مالی شدیدا به ته دیگ خورده و حساب شاهرخ خالیه خالیه! حقوق ماه پیششو هنوز که داره آخر این ماه میشه نداده اند.
از دیشب دارم سعی می کنم که شبها به بردیا شیر ندم. دیشب ساعت 11 و نیم بهش شیر دادم و ساعت دو و نیم که بیدار شد بهش آب دادم و خوابید تا ساعت 6 صبح که دیگه دلم نیومد و بهش دوباره شیر دادم و خوابید تا هشت و نیم. فکر کنم اینجوری خودش هم راحت تره.
با موبایل نمیشه راحت چیزی نوشت چون هم فونت فارسی نداره هم اینکه نمیشه تند تایپ کرد. این چند روزه همه حرفا رو دلم مونده بود. D:
دیروز می خواستم بردیا رو ببرم مرکز کودکان که انقدر بارون میومد و بعدشم آقا خوابید نشد.
فردا انشاالله می خوام ببرمش هلت ویزیتور که وزنش کنند و یکسری سوال کنم در مورد غذاش و این سفیدک های روی ناخن هاش.
البته حتما می گه از دکتر وقت بگیر. یه هر حال باید از دکتر هم وقت بگیرم هم برای خودم ( قرص برای پاپ اسمیر؟) و هم برای بردیا موشونو.
دیروز داشتم فکر می کردم که باید به سلامتی خودم به خاطر بردیا هم شده خیلی اهمیت بدم چون هیچکس مثل مادر نمی تونه به بچه سرویس بده و باید من سلامت باشم که بتونم این کارو بکنم.
حوصله این پیلاتیس رو هم ندارم، ترجیج میدم که ایروبیک انجام بدم ولی خوب سی دی هم ندارم براش. حالا این همه تبلیغ می کنن ولی من اسماشونو یادم نمونده!
دویدن هم بد نیست اگه بتونم برم این پارک نزدیک خونمون یه نیم ساعت هرروز بدوم عالی می شه ، البته مهم اینه که ادامه اش بدم که خیلی مطمثن .... به هر حال باید امتحان کنم یه بارببینم راحت هستم یا نه.
ولی البته شکمم احتیاج به دراز و نشست داره البته همونجا روی چمن تمیزا هم می تونم بکنم. وای خیلی خوب میشه ها! ( شتر جان..! )
اینایی که می نویسم عملا بلند بلند فکر کردنه که خیلی بهش عادت دارم منتها چون کسی نیست که باهاش حرف بزنم می نویسم.
ازروز بعد از مهمونی احساس می کردم همش می خوام با آدمای دیگه حرف بزنم، حیوونی من.
تنها حرکتهایی که تو اون رودخونه هه که گفتم انچام داده ام یکی این مهمونی بود و دومی هم پست کردن مدارک برای L.
برای کار دارم میمیرم، تو موقعیت : کاربیده من کار،کار بده، بیده بیده من کار، کار بیده : ام !
یه چیز ترسناک هم امروز ظهر اتفاق افتاده ولی امیدوارم که خدا به خیر کنه! وقتی می خواستم بیام اینجا بنویسم، لپ تاپم اومد بالا ولی هنگ کرد، وقتی به زور خاموشش کردم، دوباره که روشن کردم مونیتورش نیومد بالا!
در مورد رژیم بگم که چند روزه که تصمیم گرفتم رژیم بگیرم ولی فعلا دارم زیادی می خورم.
برای امروز علی الحساب صبحونه معمولی خوردم ( که یکم زیاده) به علاوه قهوه با دو تا بیسکویت و چند تا نقل که دچارنوستالژی عید ایرانم می کنه.
دلم این روزها حافظ می خواد ، لابد بس که هوا خوبه : خوشا شیراز (لندن؟) و وضع بی مثالش ، خداوندا نگهدار از زوالش
می بینی چقدر پراکنده می نویسم؟
شاید بهتره یه سری قسمت های ثابت درست کنم و توش رو پر کنم و یک سری بخش های متفرقه
بعد هم تمرکز کنم روی اون چیزایی که واقعا می خوام :
بخش ها می تونه :
رژیم 
بردیا
کار
ورزش 
اجتماعی ؟ ( آ:خه یه جورایی باید خودمو مجبور کنم به یک کارهایی)
هنر 
فعلا همین ها خوبه 

برای رژیم :
شب شام نخورم، صبحونه کمتر بخورم، ناهاریا سالاد یا 10 تا قاشق برنج همراه با سالاد
برای دو روز اگه تجمل کنم درست میشه
برای ورزش:
امروز اگه شد برم بدوم و. دراز و. نشست و شروع کنم 
بردیا:
کتاب بخونم یه کم براش و برای خودم
ببرمش پارک
کار:
توی لینکدین سی ویم رو درست کنم 
هنر:
یه نگاهی به کتاب عکاسی ها بندازم و فیلترها، دوربین رو پارک هم می تونم ببرم.
اجتماعی : 

؟؟؟؟؟

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

دندون درد

جمعه دندون دردم شروع شد و شنبه شب وحشتناك شد طوري كه مي خواستم مهموني رو به هم بزنم.
خدا رو شكر با نذر و نياز ساكت شد و يكشنبه هم مهموني بركزار شد.
خيلي خوب بود و بجه ها حيووني ها كلي كادوي خوب اوردن درست جيزايي كه احتياج داشتم. ليوان و جا ميوه اي و اسباب بازي براي برديا.
شهرزاد امروز ميره ايتاليا خوش به حالش.
ديشب اخر شب هم برديا حيووني بيشونيش خورد به ميز و ورم كرد الان هم يه كم كبوده!
امروز صبح رفتم دكتر براي تست ثبت نام بعد هم رفتم دندون بزشكي كه دكتر كفت حرك كرده ريشه دندونم درست مثل دفعه بيش. الان هم اموكسي سيلين داده كه يكيشو خوردم ولي دندونم باز درد كرفته فعلا.

۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

رد سوم

امروز با اصرار مامان رفتيم اون ور شهر.حسابي خسته شديم ولي بد هم نبود. يه بلوز خريدم.
براي دكتر برديا بايد دوباره فردا زنك بزنم.يكشنبه بجه ها رو دعوت كردم ولي هنوز نمي دونم جكار مي خوام بكنم يا جه جيزايي لازم دارم.
اين شاهرخ با بازي جديدش كه إنكار داره با كيبورد و مونيتور كشتي ميكيره شديدا رو اعصابمه!
ديشب و امشب شام سريال خوردم كه احتمالا جاق كننده است.
ديشب با فضولي توي لينكدين فهميدم كه اون جيمز إز سي اي رفته و مت به جاش رفته اونجا! آلبته ظاهرا داره كار بيزينس اناليز ميكنه، هنوز دارم فكر ميكنم هيج إمكان داره بركردم اونجا؟
خدا ميدونه.
سي أر مثل يه زخم كهنه است كه هر إز كاهي قلبمو به درد مياره.
فكر كنم وقتي يك كار ديكه بيدا كنم اين زخم يك كمي درمان بشه.
آلبته زخماي مشابه اين با زمان كم رنك شده اند اين هم حتما ميشه.
 روزها تند و تند ميكذرند و من فقط خوشحالم كه شب يه كم بخوابم :(
خدايا مي خوام برم سر يه كار خوب كمكم كن :)
زودتر.

روز دوم

امروز روز خوبي بود. دكتر ثبت نام كردم، فرم كواهينامه كرفتم،شهرزاد رو تو خيابون ديدم,مركز كودكان رو هم ديدم كه خيلي عالي بود. فقط مونده برديا رو ببرم دكتر براي معاينه هشت ماهكيش! راستي امروز ١٠ ماهش شد،اي جونم!
 زاكتم رو كم كردم ! مي خوام بجه ها رو براي اخر هفته دعوت كنم. ديكه اينكه فونت فارسي ندارم و اين فونت عربي خيلي ضايع است!

۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

اولین رد

من  گم شده ام . قبلا هم گم بودم ولی الان بیشتر گم شده ام. بین پوشک، وعده های شیر بچه، و نگهداری از یک موجود دیگه گم شده ام.
مثل یک بطری که با یک پیام کمک به دریا انداخته شده ولی کسی هنوز پیداش  نکرده می مونم . می خوام اینجا بنویسم شاید خودم خودمو پیدا کنم. شاید.
امیدوارم که بتونم مرتب دنبال خودم بگردم چون معمولا زود از این کار خسته می شم. 
راحت ترین کار اینه که کارهایی که میکنم رو بنویسم تا اینجوری بفهمم کجام.
امروز:
هوا عالی بود ولی چون خسته بودم نرفتم بیرون. باید میرفتم از پستخونه فرم برای گواهینامه می گرفتم و دکتر برای ثبت نام خانواده در منطقه جدید.
خوب حداقل اومدم اینجا رو راه انداختم. 
فردا برای دومین بار می خوام بردیا رو ببرم مرکز کودکان که با بچه ها بازی کنه، باید خجالت رو کنار بگذارم تا این موجود نو! به  مشکل کمرویی من دجار نشه شاید خودم هم درمان بشم!
دیروز موهامو کوتاه کردم و خیلی ازاین بابت خوشحالم! این اتفاق بعد از مدتها فکر کردن افتاد، و امیدوارم که از اولین مراحل نو شدن باشه!
Happy New Me !