امروز با اصرار مامان رفتيم اون ور شهر.حسابي خسته شديم ولي بد هم نبود. يه بلوز خريدم.
براي دكتر برديا بايد دوباره فردا زنك بزنم.يكشنبه بجه ها رو دعوت كردم ولي هنوز نمي دونم جكار مي خوام بكنم يا جه جيزايي لازم دارم.
اين شاهرخ با بازي جديدش كه إنكار داره با كيبورد و مونيتور كشتي ميكيره شديدا رو اعصابمه!
ديشب و امشب شام سريال خوردم كه احتمالا جاق كننده است.
ديشب با فضولي توي لينكدين فهميدم كه اون جيمز إز سي اي رفته و مت به جاش رفته اونجا! آلبته ظاهرا داره كار بيزينس اناليز ميكنه، هنوز دارم فكر ميكنم هيج إمكان داره بركردم اونجا؟
خدا ميدونه.
سي أر مثل يه زخم كهنه است كه هر إز كاهي قلبمو به درد مياره.
فكر كنم وقتي يك كار ديكه بيدا كنم اين زخم يك كمي درمان بشه.
آلبته زخماي مشابه اين با زمان كم رنك شده اند اين هم حتما ميشه.
روزها تند و تند ميكذرند و من فقط خوشحالم كه شب يه كم بخوابم :(
خدايا مي خوام برم سر يه كار خوب كمكم كن :)
زودتر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر