۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

١١ روز كذشت

طبق تاريخ دقيق وبلاك، ١١ روزه كه ننوشتم.
دليلش هم خوب بوده هم بد.
خوبيش شامل تولد برديا جونم، سركرمي با دوستان و بديش بيكاري، برخوري! و دسته كل هاي شاهرخ بود كه هنوز حالم ازش بده.
امروز الف زنك زد و خبر داد كه دكتر نبلي عوض شده و دوستان زبل هم احتمالا بي نصيب نميمونند. اين وسط عملا يك لكد هم به بساط ما خورده مي شود!
به هرحال!
خدايا يعني نمي خوائ به ما يك كار عنايت بكني؟
قربون كرمت برم! 

۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه

مطمئن

بدی دیر نوشتن اینه که آدم تاریخ دقیق وقایع رو یادش میره. یک شنبه هفته پیش  برای چندتا کار اقدام کردم که یکیش با جنریک بود. فرداش هم جان زنگ زد که یک کاری سی آر داره که احتمالا می تونی بگیریش و این حرفا، همون پول قبل رو هم می دادند.
خلاصه دوباره کلی تو هول و ولا افتادم و دلم به شور افتاد ولی اون روز ازش خبری نشد تا اینکه فرداش دیدم که اون پست رو رو اینترنت فرستاده فکر کردم که احتمالا نخواسته اند که اینجوری شده ولی باز خودمو دلداری دادم تا اینکه پنجشنبه برای یک کار دیگه بهش زنگ ردم و ازش پرسیدم که گفت آره اون کاره رفته چون سطحش بالاتر از اون کاری بوده که قبلا می کردی ( یا برعکس) درست نفهمیدم ولی حتما درستش همینه که گفتم.
به هرحال حالا دیگه خرفهم شده ام که آقا بابا اینا نمی خوان دیگه بری اونجا! بابا ول کن دیگه.
اینا...
شنبه تولد سرمه فنقل بود که باز بد تر از همیشه خسته و 2 ساعت و نیم دیر رسیدیم. خیلی بد شد. به خودم قول دادم که دیگه همه کارم رو زود بکنم. من قبلا هم دیر بودم ولی با بردیا همه چی دیرتر میشه. تازه الان مامان هم هست!
حسابش رو بکنی از وقتی با این بچه ها آشنا شدم همیشه همیشه خیلی دیر رسیدم!
خدایا از کار خیلی نا امید شده ام. چون سی آر اینطوری شده دیگه فکر می کنم جای دیگه هم نمی خوانم!
خداجون آخه یه کاری بکن.
بردیا خان امروز سر صبجونه فرمودند به به!
الاهی.
شنبه هم حسابی اونجا جولان میداد چون رایان یه کم حال نداشت و رییس نبود.

۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

بعد از یک هفته

الان بیشتر از یک هفته است که نتنونستم بیام و بنویسم. یه کمش به خاطر اینکه شاهرخ شب ها می شینه پای کامپیوتر و نمیشه بلندش کرد یه کمش هم به خاطر اینکه سرم دردنیای واقعی گرم بوده.
هفته پیش بود که با شهرزاد بچه ها رو برداشتیم و رفتیم استخر که خیلی خوب بود. بردیا هم اولش نا آشنا بود براش ولی کم کم خوشش اومد و ولش می کردی بازم می موند تو آب.
قبلش هم رفتیم خونه شهرزاد یه آخر هفته به صرف کباااب و خیلی باز خوش گذشت.
دیروز هم شهرزاد و مریم رو تو مرکز خرید دیدیم و نهار با هم خوردیم. چقدر این رایان خوشمزه است.
از دیشب مثل سگ و گربه داره بارون میاد و یک جورایی هوا طوفانیه.
دیشب خیلی خوابهای دلخراش می دیدم که ایشالله چپه.
راستی دیروز برای 3 تا کار اقدام کردم که یکیش برای تازه فارغ التحصیل ها بود، یکیش توی فارنبارو همپشایره، و یکیش هم جنوب شرق لندنه، که فعلا از هیچکدوم خبری نیست! ( چه هولم من!)
شنبه تولد سرمه خانومه و یکشنبه بعد می خوام تولد بردیا رو بگیرم.
فردا هم بچه ها رو دعوت کردم خونمون، ایوتا هم میاد امیدوارم هوا هم خوب باشه .
خوشحالم که هی باید خرید کنیم ! ولی خوب البته از نظر مالی که اصلا خوب نیست.
فعلا برم اتوماسیون رو چک کنم که خیلی وقته ازش خبر ندارم . اوخ اوخ خانووم !