۱۳۹۲ تیر ۱۸, سه‌شنبه

بالاخره تابستون اومد

الان سه روزه که تو این مملکت بالاخره تابستون اومده. کل بهارمون که زمستون بود.
خدارو شکر زندگی خوبه، شکایتی نیست فقط این که دیگه اون منی که سی و خورده ای سال زحمت کشیده بود و بوجود اومده بود وجود نداره. این منی که الان هست خودش هم نمی دونه که کیه و چیه. چی دوست داره و چی دوست نداره. از همه مهمتر آرزویی نداره! البته نه اینکه به همشون رسیده بلکه چون به هیچکدومشون نرسیده ولی چون هوا خوبه و بچه دوست داشتنیه و هرکاری می کنه کار پیدا نمی کنه اینجوری شده.
حییونی من!
گرمای هوا یاد تهرانم میندازه. اون هرم گرما، اون همه ترافیکی که به عشق مقصد می کشیدیم. چه مقصد های دلپذیری، کار، دوستان، فامیل، احترام، محبت، کمی هم موفقیت و موقعیت!
حالا اما همه چی آرومه، من چقد خوشحالم!.... آرامش، چاقی، دوری، بیکاری، بیعاری،ه ه ه
نگران بچه تربیت کردنم هم هستم، وقتی آدم خودش گمه چجوری بچشو تربیت کنه ؟ بهش بگه چی خوبه؟


آره همه راهها به رم ختم میشه! باید یک کاری بکنم. میدونم. ولی نمی دونم چه کاری، شاید هرکاری، شاید هیچ کاری .
بچه دوم که یک بار نشد. حالا دوباره تو همون وضعیتم ، فقط سپتامبر بچه جون میره مدرسه، یعنی اون موقع چیزی عوض می شه ؟
یادمه اون موقع که حرف رفتن از ایران بود و اینا، س می گفت آره اگه تو همین ادارتون بمونی ده سال دیگه سه سور به خانوم س ی ( که قشنگ فسیل بود) زدی. حالا اما که اومدم اینجا خیلی زودتر از اون چند سور بهش زدم.
خدایا یعنی تو چی در من می دیدی؟ چرا این همه سرمایه گذاری رو حروم کردی؟
برم ملافه ها رو پهن کنم!
........


۱۳۹۲ فروردین ۵, دوشنبه

پرخوری

امروز صبح نون چایی خوردم.
بعد با ب جون رفتیم آیکیا و دو تا صندلی خریدیم
یکدونه سیب زمینی سرخ کرده هم خریدم که ب خورد و تو ماشین خوابید.
دستم یک عالمه درد گرفت تا صندلی ها رو سر هم کردم.
مامان غذا پخت و من خونه تمیز کردم. جارو کردم، دستشویی شستم، آشغال هارو بردم بیرون!
ب جون هم هی با آی پد بازی کرد و شیر خورد و نخوابید هی!
مهمونا اومدن و زود رفتن ( ساعت 11) عملا 10:30
ب ن که همش خواب بود! خینگولی!
بردیا شام هم درست نخورد و هی با موبایل بازی کرد. از فردا باید ترکش بدم !
شام یک عالمه لوبیا پلو خوردم و بادمجون و آخر شب هم قهوه با حدود 6 تا ناپلؤونی کوچیک + آجیل!
خدایا!

۱۳۹۲ فروردین ۴, یکشنبه

چهارمین روز سال نو

امروز صبح با کلی غم و غصه برای بیکار بودن و حسرت گذشته بیدار شدم. یه کم ب رو بوس کردم و حالم خوب شد بعد هم به عشق خوردن نون و چایی بعد از دو هفته و نیم رژیم بیخود غصه ها رو فراموش کردم و چسبیدم به لذت های کوچک زندگی!
نیم ساعت بعد دوباره ولو بودم.
با مامان رفتیم مغازه ترکه و کلی پیاده شدم برای مهمونی فردا.
بعد هم ازدا و بعد هم خونه.
نصف فراپاچینو خوردم با یک بیسکویت.
ب خدارو شکر غذاشو خورد و من هم یک دل سیر ماکارونی لمبوندم ( گور پدر هر چی رژیم خره)
خوابیدم تا وقتی که تلفن زنگ زد و مامان خانوم اومد بالا سرم که پاشو داییته ! این چند روزه که پریودم زیاده وقتی از خواب بیدار میشم انگار کامیون بهم زده، له له ام !
برای ب دو تا بستنی آوردم که یکی رو نخورد، اون یکی رو نصفشو لیس زد در نتیجه دو تاشو خودم خوردم ( مینی بود ها!)
یک قهوه خوردم با دو تاشیرینی و یک بیسکویت!
بعد هم پای سریال های ترکی تا اااا شب که دو سه تا تلفن زدیم و زدند و عید مبارکی!
هنوز به عموهای نازنینم زنگ نزدم، همش بی حالم.
ش امشب یک خوراک خوشمزه با ناخنک زدن به مایع لوبیا پلو فردا درست کرد که من هم نصفشو با سالاد خوردم.
اوووه، کی میتونه فرش دستمال بکشه حالا! شاید با دستمال مرطوب ب بکشم تمیز شه ! یا نصیب و یا قسمت !
آرزو می کنم امسال برای  من هم اتفاق های خوب بیفته، کاری، پولی، آه خدایا به ما هم نگاه کن آخه.
نمی کنی ؟ می دونم !
......
.....

۱۳۹۱ اسفند ۲۶, شنبه

برنامه های سال 92؟

یه جا خوندم که نوشته بود به همه هدف های سال 91 ام رسیدم و حالا باید برای سال 92 برنامه ریزی کنم! خدایا یعنی چی ی ی ی؟ عجببببا! حیرتاااااا!
فکرشو بکن؟
حالا من هم می خواهم ببینم اگه به فرض قرار بود این آدم بالا من باشم چه هدف های احتمالی فرضی داشتم ؟
بدون اولویت مکانی :

1- برنامه نویسی بکنم تو حلقم و بالاخره این پایتون رو قورت بدم! بلکم دیدم خوشمزه است ادامه دادم! ( آیا به دنبال کارم؟ آیا چند درصد احتمالشو می دم؟)
2- روزهام رو جدول بندی کنم که به کارهای خودم و به ب جونم برسم!
همین؟
پرم از یه عالمه ایده که نمی دونم چجوری کلمه بندیشون کنم ؟
3- اووووومممممم بریم مسافرت آلمان، اسپانیا، سویییییییییییس وای، و ایران البته.
4- برم دنبال برنامه های ایرانی، کتابفروشی، مدرسه ایرانی  ... اپ الفبا؟ ..و اینا
5- نقاشی کنم. برای بردیا، برای خونه، خانم قاجاریا، ... و اینا ( می ترسم خراب شه؟ یا از زحمتش می ترسم ؟)
(این وسط بچه دار شدن کلا انگار فراموشم شده!)
6- برم اسکولا درس بدم؟


حالا واسه عید چیکارا باید بکنم ؟

1- موهای ب رو کوتاه کنم.
2- پرده و تمام لباس کثیف ها رو بشورم.
3- صندلی ها باید رنگ بشن!
4 باغ گل می خوایم بریم؟
5-رژیم کلم می خوام بگیرم؟ یا نیمه کلم؟
6-

این پست ادامه خواهد داشت شاید روی کاغذ!

۱۳۹۱ اسفند ۳, پنجشنبه

آیا روزی خواهد آمد که من هم یک موفقیت داشته باشم؟

خواستم یک زن خانه دار نمونه بشم و حالا که بی کارم یک بچه دیگه بیاورم که در زندگی مفید فایده بوده باشم. خب .... در این هم موفق نبودم. فعلا در دوران سقط به سر میبرمو فقط دعا می کنم که همه چیز به خوبی و خوشی پاک شه. نه خانی اومده نه خانی رفته!
....
نمی دونم چرا همیشه فکر می کنم یک عالمه چیز برای نوشتن دارم ولی وقتی میام اینجا لالمونی می گیرم و بعد از دو سه جمله کلا مغزم پاک میشه.
این روزا به بهانه تقویت در زمان مربوطه بالا، همه اش در حال خوردن شیرینی جات چاق کننده عزیز هستم. بعد هم باید این چند کیلو ( فکر کنم 3-4 کیلو) یی که تو این دو ماه کسب کردم رو کم کنم گرچه که هنوز برنامه ای براش ندارم و هنوز روی کسب وزن متمرکزم.
دیگه حتی حال اقدام کردن برای کار رو هم ندارم. از وقتی که دیدم درخانه داری هم دارم شکست می خورم، کار بیرون دیگه از چشمم افتاده، انگار که به خودم میگم ای بابا اینی که راحتتره رو هم نمی تونی، یا اینکه کلا تنبل شدم، یا چشم انداز آینده با دو بچه خیلی بهم چسبیده، یا گیر دادم به این بچه دار شدن چون می بینم این هم دور از دسترسه!
مامانم این یکشنبه میاد پیشم خدا بخواد و باید یکسری برنامه ریزی کنم که بهمون خوش بگذره گرچه که ش هم اش می خواد همه چیو خراب کنه ( کلا به همین دلیله که انرژی برای خیلی کارها دیگه ندارم).
دلم نمی خواد هی حسرت بقیه رو بخورم ولی خب این کاریه که دارم می کنم. اونا سرکار می رن من نه، بچه دار میشن من نه، پول د.ر میارن من نه، خونه دارن ما نه،این همه درس خوندم و کار کردم و مفید بودم و حالا تو خونه هرروز غصه می خورم و پای سریال و اینترنت روزا رو شب می کنم و ماهها رو سال، ........
خیلی چیزا هم هست که بابتشون خدا رو شکر می کنم، سلامتی، و اینا..
میشه هم اصلا بقیه رو نبینم بشینم ببینم چی دلم می خواد، خب آکریلیک و نقاشی دلم می خواست که برای تولد م و گ کردم و خیلی هم خوب بود ولی الان باز حوصله اش رو ندارم.
دلم مسافرت می خواد که باز ش می رینه تو اعصابم و پول زیادی نداریم و ما دو نفر کلا با هم حال نمی کنیم و نمی تونیم برنامه ریزی کنیم.
دلم می خواد بک خونه خوب جای خوب داشته باشم که هی خوشگلش کنم و توش بهمون خوش بگذره و مهمونی بدیم و اینا که اون هم پولشو نداریم و اصولا چشم اندازی در آینده نزدیک هم براش تصور نمی کنم.

دلم می خواد سریک کار خوب برم که قدرمو بدونن و هر روز چیزای تازه یاد بگیرم و مهم باشم و پول خوب در بیارم.

یک زمانی خیلی دلم می خواست دکترا بگیرم الان هم اگه یک درصد فکر کنم که ازش لذت خواهم برد میرم دنبالش ولی واقعیت اینه که تا حالا هم عمرمو تلف کردم برای این دو تا فوق لیسانس.

اینایی که گفتم چیزاییه که یه روزی تو کاتالوگم نوشته بوده، الان دیگه انقدر آدم متفاوتیم و انقدر خالیم که دیگه واقعا دلم چیزی نمی خواد، همینقدر که روزا بگذرن و هر از گاهی دوستامو ببینم و تنها نباشم برام کافیه بقیشو با سریالهای تلویزیون دارم پر میکنم.
فکر کنم افسرده شده ام، کاری هم براش نمی کنم، انگار دیگه مطمئن هم هستم که زمان هم چیزی رو بهتر نمی کنه.

دیگه چیزی برای گفتن نمونده،