بیکاری اذیتم می کنه! دیروز با خودم گفتم بیا بگو تا فلان موقع باید یه کاری بکنی حالا هرچی می خواد باشه!
ایده خوبیه نه؟
فقط نمی دونم چکار کنم؟ احتمالا راحت ترینش عکاسیه!
پریروز تو یاهو چند تا راهکار برای بهتر کردن روز نوشته بود یکیش نوشتن خاطرات بود و تو توضیحش نوشته بود که بار سنگین رو از روی سینتون به کاغذ منتقل می کنین و سبک می شین چه باحال نه؟
ورزش دارم میرم ولی یکی در میون!
دلم می خواست می رفتم ایران و برای یه مدتی اقلا سر کار احساس مهم بودن می کردم. البته حوصله سختی هاشو هم ندارم.
به هر حال..
دیگه نیمی دونم چی بگنم غیر از این که نا امید شدم از اینکه اصلا بتونم اینجا هیچ کاری بگیرم و اگه اینطوری بشه نمی دونم تا آخر عمرم می خوانم چیکار کنم؟ احتمالا مجبور می شم از خلاقیتم استفاده کنم مثل زمان جواهریان که البته بد هم نبود.
اگه بخوام برم دنبال کاری که دوست دارم خب راستش نمی دونم چکاری دوست دارم فقط هنوزم یکی دو تا چیز هست که باعث میشه قلبم تند بزنه و حال کنم که یکیش ماپت شو بود می گم بود چون یکم کمرنگ شده ولی یه چیز دیگه هست که هنوز موثره ولی خنده داره که یادم نیست الان چی بود.
البته نوشته های عالی هم جزو این لیست هست ولی چون امیدی ندارم که بتونم خودم هم خوب بنویسم جزو لیست حسابش نمی کنم.
خلاصه از زندگی آتشگهی پابرجاست می تونم بگم که آتشگه من داره کاملا خاموش میشه مگه اینکه از غیب بادی بوزه یا خودم از زیر خاکسترا یک ذغلل نیمه روشنی دربیارم و فوتش کنم!
دیشب رفتیم فیلم پاریس در نیمه شب وودی آلن که خوب بود، دوست داشتنی بود و بعضی جاهاش منو یاد خودم و شاهرخ می انداخت که البته خود شاهرخ هم اینو گفت.
میشه گفت فیلم خوب معمولی بود که دوباره یاد آدم می انداخت که دنبال عشق و آرزوهاش بره
مثل نکته ای که کونگ فو پاندا داشت که خودت باش خودت بهترین چیزی هستی که می تونی باشی!
دلم مسافرت هم می خواد کشف چیزای جدید.
ایده خوبیه نه؟
فقط نمی دونم چکار کنم؟ احتمالا راحت ترینش عکاسیه!
پریروز تو یاهو چند تا راهکار برای بهتر کردن روز نوشته بود یکیش نوشتن خاطرات بود و تو توضیحش نوشته بود که بار سنگین رو از روی سینتون به کاغذ منتقل می کنین و سبک می شین چه باحال نه؟
ورزش دارم میرم ولی یکی در میون!
دلم می خواست می رفتم ایران و برای یه مدتی اقلا سر کار احساس مهم بودن می کردم. البته حوصله سختی هاشو هم ندارم.
به هر حال..
دیگه نیمی دونم چی بگنم غیر از این که نا امید شدم از اینکه اصلا بتونم اینجا هیچ کاری بگیرم و اگه اینطوری بشه نمی دونم تا آخر عمرم می خوانم چیکار کنم؟ احتمالا مجبور می شم از خلاقیتم استفاده کنم مثل زمان جواهریان که البته بد هم نبود.
اگه بخوام برم دنبال کاری که دوست دارم خب راستش نمی دونم چکاری دوست دارم فقط هنوزم یکی دو تا چیز هست که باعث میشه قلبم تند بزنه و حال کنم که یکیش ماپت شو بود می گم بود چون یکم کمرنگ شده ولی یه چیز دیگه هست که هنوز موثره ولی خنده داره که یادم نیست الان چی بود.
البته نوشته های عالی هم جزو این لیست هست ولی چون امیدی ندارم که بتونم خودم هم خوب بنویسم جزو لیست حسابش نمی کنم.
خلاصه از زندگی آتشگهی پابرجاست می تونم بگم که آتشگه من داره کاملا خاموش میشه مگه اینکه از غیب بادی بوزه یا خودم از زیر خاکسترا یک ذغلل نیمه روشنی دربیارم و فوتش کنم!
دیشب رفتیم فیلم پاریس در نیمه شب وودی آلن که خوب بود، دوست داشتنی بود و بعضی جاهاش منو یاد خودم و شاهرخ می انداخت که البته خود شاهرخ هم اینو گفت.
میشه گفت فیلم خوب معمولی بود که دوباره یاد آدم می انداخت که دنبال عشق و آرزوهاش بره
مثل نکته ای که کونگ فو پاندا داشت که خودت باش خودت بهترین چیزی هستی که می تونی باشی!
دلم مسافرت هم می خواد کشف چیزای جدید.