۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

من کیم من چیم؟

بیکاری اذیتم می کنه! دیروز با خودم گفتم بیا بگو تا فلان موقع باید یه کاری بکنی حالا هرچی می خواد باشه!
ایده خوبیه نه؟
فقط نمی دونم چکار کنم؟ احتمالا راحت ترینش عکاسیه!
پریروز تو یاهو چند تا راهکار برای بهتر کردن روز نوشته بود یکیش نوشتن خاطرات بود و تو توضیحش نوشته بود که بار سنگین رو از روی سینتون به کاغذ منتقل می کنین و سبک می شین چه باحال نه؟
ورزش دارم میرم ولی یکی در میون!
دلم می خواست می رفتم ایران و برای یه مدتی اقلا سر کار احساس مهم بودن می کردم. البته حوصله سختی هاشو هم ندارم.
به هر حال..
دیگه نیمی دونم چی بگنم غیر از این که نا امید شدم از اینکه اصلا بتونم اینجا هیچ کاری بگیرم و اگه اینطوری بشه نمی دونم تا آخر عمرم می خوانم چیکار کنم؟ احتمالا مجبور می شم از خلاقیتم استفاده کنم مثل زمان جواهریان که البته بد هم نبود.
اگه بخوام برم دنبال کاری که دوست دارم خب راستش نمی دونم چکاری دوست دارم فقط هنوزم یکی دو تا چیز هست که باعث میشه قلبم تند بزنه و حال کنم که یکیش ماپت شو بود می گم بود چون یکم کمرنگ شده ولی یه چیز دیگه هست که هنوز موثره ولی خنده داره که یادم نیست الان چی بود.
البته نوشته های عالی هم جزو این لیست هست ولی چون امیدی ندارم که بتونم خودم هم خوب بنویسم جزو لیست حسابش نمی کنم.
خلاصه از زندگی آتشگهی پابرجاست می تونم بگم که آتشگه من داره کاملا خاموش میشه مگه اینکه از غیب بادی بوزه یا خودم از زیر خاکسترا یک ذغلل نیمه روشنی دربیارم و فوتش کنم!

دیشب رفتیم فیلم پاریس در نیمه شب وودی آلن که خوب بود، دوست داشتنی بود و بعضی جاهاش منو یاد خودم و شاهرخ می انداخت که البته خود شاهرخ هم اینو گفت.
میشه گفت فیلم خوب معمولی بود که دوباره یاد آدم می انداخت که دنبال عشق و آرزوهاش بره
مثل نکته ای که کونگ فو پاندا داشت که خودت باش خودت بهترین چیزی هستی که می تونی باشی!
دلم مسافرت هم می خواد کشف چیزای جدید.

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

دلتنگی

امروز یک دفترچه یادداشت رو برداشتم که توش درس های امتحان تئوری رانندگی رو بنویسم که دیدم  توی چند ورقش خاطرات روزهای آخر کار در تی سی ای که ماه 4 حاملگی ام هم بود رو نوشتم. مشخصا یک گپ بزرگ از قبل از اینکه جواب مصاحبه ا م رو بدن تا موقعی که یک کم حالم بهتر شده بود وجود دارد.
کلا که نگاه می کنم می بینم ای بابا انقدرها هم منفی نیستم. شاید هم چون از اینکه واقعیت های تلخ رو برای خودم تکرار کنم یا عریان جلوی چشم خودم بگذارم یا به خودم اعتراف کنم، چه میدونم یکی از اینا، اون موقع هایی که خیلی حالم بده نمی نویسم.
به هرحال یک رد کمرنگی از تردید ها و سردرگمی اون روزها توشون بود.
بگذریم. یک مدتیه که اینجا ننوشتم و دلم برای حرف زدن اونجوری که احتیاج دارم تنگ شده بود.
این مدت اتفاق خاصی نیفتاده به جز اینکه از وقتی که به روز رفتن مامان نزدیک می شم هی دلم براش تنگ می شه و دلم نمی خواد که بره و دلم شور میزنه از اینکه تنها باشم به خاطر کار خونه و بچه! ( ساده اش اینه که احتمالا تنبل شده ام!)
از کار هیچ خبری نیست حتی اونایی که احتمال می دادم که بهم زنگ بزنند مثل اون کار ویندفارم که خیلی هم دور بود!
خدایا، به من یه کار پرپول بده خدایا! که باهاش حال کنم.
این کتاب Parenting from inside out که شادی معرفی کرده خیلی عالیه، البته هنوز توی فصل اولش هستم.
خلاصه اش اینه که باید نکات و گره های حل نشده ای که توی زندگی داشتی و باعث میشه که با بچه ات رفتاری بکنی که خودت هم قربانیش بودی رو پیدا کنی و حل کنی تا اونا رو به بچه ات انتقال ندی. البته من همیشه فکر می کردم که بچه ها شبیه مامان بزرگ هاشون می شن چون که مامان هاشون می خوان بچه هه شبیه خودشون که برعکس مامانشون بودن بشه ولی بچه هه هم اینو برعکس می کنه و عین مامان بزرگش میشه!
مثلا مامان بزرگ من آدم وابسته و یه کم لوس و مامانی بود، بعد مامانم برعکس اون یک آدم مستقل خودرای غد از آب در اومد، بعد در نتیجه چون همه کارارو خودش به دوش می کشید و دستور می داد من آدم وابسته و تنبلی بار اومدم در نتیجه چون من آدم مهربون و تنبلی ام می خوام که بردیا کارهاشو خودش انجام بده ؟ یا اینکه هی می خوام بهش محبت کنم و لوسش کنم ؟ در نتیجه بردیا آدم مستقلی بار میاد؟
این تئوری من یک ساختار کلمات مناسب می خواد ولی از تجربیات مشابه می تونم حدس بزنم که احتمالا همچین تئوری وجود داره در علم . کاش پیداش کنم!
دیگه از خبرها اینکه فردا امتحان تئوری رانندگی دارم که امیدوارم به راحتی پاس بشه.خدایا کمکم کن.
ودیگه اینکه این مدت با شهرزاد 3 دفعه رفتیم جیم که خیلی خوب بود ولی من احساس می کنم که چون رژیم نداشتم نه تنها لاغر نشدم بلکه سفت هم شده ام که لاغر شدن رو سخت تر میکنه ؟
خدایییییییییییییییییییییاااااااااااااااااااااا کااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار می خوام. الااااااااااااااااااااااااااااااان!
یک مورد دیگه که تازگی خیلی داره خودش رو نشون میده وسواس من توی انتخابه که مدام داره بدتر میشه. این اواخر سر انتخاب کالسکه بردیا، فنجون قهوه خوری، جارو برقی و کفش بریا، خیلی خرابکاری کردم.
البته نا گفته نماند که کفش بردیا، جاروبرقی و کالسکه رو آنلاین سفارش دادم که نتیجه می گیریم که دیگه چیزای اینجوری رو آنلاین نخرم.
کالسکه از کیدیکر سفارش دادم با چند ساعت کلنجار با خودم و بقیه سر رنگش که آخربا بازی با بردیا نتیحه گرفتییم که از سبز خوشش میاد، دو دقیقه بعد از اینکه سفارش دادم پشیمون شدم که چرا قرمز نگرفتم، وقتی هم که رسید خوشم نیومد از رنگش چون خیل جیغ بود و فکر کردم که خیلی براقه توی خیابون، خیلی هم به نظرم بزرگ اومد، بعد 20 پوند پول پست دادیم و پسش دادیم و از مادرکر یه کالسکه که همه چیزش خوب معمولیه ولی الان باز فکر میکنم که اون قبلیه جنسش بهتر بود و خوشگل تر بود و پتو هم داشت، البته که هنوز هم رنگ اون قبلیا به دلم نمی شینه ولی موندم که ببرم پس بدم اینو و قرمز قبلیو بگیرم!
خلاصه یک جورایی هرچی بالا پایین بیشتر می کنم برای خریدن چیزی بعدش همه چی غلط در میاد. فکر کنم باید به دلم رجوع کنم تو این جور موارد و سخت نگیرم. آره !