۱۳۹۱ اسفند ۳, پنجشنبه

آیا روزی خواهد آمد که من هم یک موفقیت داشته باشم؟

خواستم یک زن خانه دار نمونه بشم و حالا که بی کارم یک بچه دیگه بیاورم که در زندگی مفید فایده بوده باشم. خب .... در این هم موفق نبودم. فعلا در دوران سقط به سر میبرمو فقط دعا می کنم که همه چیز به خوبی و خوشی پاک شه. نه خانی اومده نه خانی رفته!
....
نمی دونم چرا همیشه فکر می کنم یک عالمه چیز برای نوشتن دارم ولی وقتی میام اینجا لالمونی می گیرم و بعد از دو سه جمله کلا مغزم پاک میشه.
این روزا به بهانه تقویت در زمان مربوطه بالا، همه اش در حال خوردن شیرینی جات چاق کننده عزیز هستم. بعد هم باید این چند کیلو ( فکر کنم 3-4 کیلو) یی که تو این دو ماه کسب کردم رو کم کنم گرچه که هنوز برنامه ای براش ندارم و هنوز روی کسب وزن متمرکزم.
دیگه حتی حال اقدام کردن برای کار رو هم ندارم. از وقتی که دیدم درخانه داری هم دارم شکست می خورم، کار بیرون دیگه از چشمم افتاده، انگار که به خودم میگم ای بابا اینی که راحتتره رو هم نمی تونی، یا اینکه کلا تنبل شدم، یا چشم انداز آینده با دو بچه خیلی بهم چسبیده، یا گیر دادم به این بچه دار شدن چون می بینم این هم دور از دسترسه!
مامانم این یکشنبه میاد پیشم خدا بخواد و باید یکسری برنامه ریزی کنم که بهمون خوش بگذره گرچه که ش هم اش می خواد همه چیو خراب کنه ( کلا به همین دلیله که انرژی برای خیلی کارها دیگه ندارم).
دلم نمی خواد هی حسرت بقیه رو بخورم ولی خب این کاریه که دارم می کنم. اونا سرکار می رن من نه، بچه دار میشن من نه، پول د.ر میارن من نه، خونه دارن ما نه،این همه درس خوندم و کار کردم و مفید بودم و حالا تو خونه هرروز غصه می خورم و پای سریال و اینترنت روزا رو شب می کنم و ماهها رو سال، ........
خیلی چیزا هم هست که بابتشون خدا رو شکر می کنم، سلامتی، و اینا..
میشه هم اصلا بقیه رو نبینم بشینم ببینم چی دلم می خواد، خب آکریلیک و نقاشی دلم می خواست که برای تولد م و گ کردم و خیلی هم خوب بود ولی الان باز حوصله اش رو ندارم.
دلم مسافرت می خواد که باز ش می رینه تو اعصابم و پول زیادی نداریم و ما دو نفر کلا با هم حال نمی کنیم و نمی تونیم برنامه ریزی کنیم.
دلم می خواد بک خونه خوب جای خوب داشته باشم که هی خوشگلش کنم و توش بهمون خوش بگذره و مهمونی بدیم و اینا که اون هم پولشو نداریم و اصولا چشم اندازی در آینده نزدیک هم براش تصور نمی کنم.

دلم می خواد سریک کار خوب برم که قدرمو بدونن و هر روز چیزای تازه یاد بگیرم و مهم باشم و پول خوب در بیارم.

یک زمانی خیلی دلم می خواست دکترا بگیرم الان هم اگه یک درصد فکر کنم که ازش لذت خواهم برد میرم دنبالش ولی واقعیت اینه که تا حالا هم عمرمو تلف کردم برای این دو تا فوق لیسانس.

اینایی که گفتم چیزاییه که یه روزی تو کاتالوگم نوشته بوده، الان دیگه انقدر آدم متفاوتیم و انقدر خالیم که دیگه واقعا دلم چیزی نمی خواد، همینقدر که روزا بگذرن و هر از گاهی دوستامو ببینم و تنها نباشم برام کافیه بقیشو با سریالهای تلویزیون دارم پر میکنم.
فکر کنم افسرده شده ام، کاری هم براش نمی کنم، انگار دیگه مطمئن هم هستم که زمان هم چیزی رو بهتر نمی کنه.

دیگه چیزی برای گفتن نمونده،