۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

کاملا احساس بدبختی میکنم با اینکه همه چیز ظاهراخوبه!
یا خیلی لوسم و زیادی از همه دنیا انتظار دارم یا اینکه مختصر واقعیتی هست پشت این احساسم.
شاهرخ طبق معمول بدون اینکه قبلا به من گفته باشه یهو هول کرد و گفت آی قرار داریم با بچه ها امروز و با اینکه بهش گفتم که قرار بود بریم مغازه ترکه و باهاش قهر کردم محل نگذاشت و دوید رفت !
خیلی جالبه نه؟
خیلی یاد تئوری اون پیمان میفتم که میگفت طرف که همیشه هست پس از موقعیت های اینجوری باید همیشه استفاده کرد ولی باز که فکر می کنم می بینم که اگه اون هم طرف رو خیلی دوست داشت اینطوری نمیشد.
نتیجه اینکه خیلی روشنه که منو دوست نداره اونقدر که باید، و هرچی هم که ( شاید دو سه بار) گفته مزخرف محضه!
من هم همینطور، به هر حال به زندگی که ما داریم به هیچوجه نمیگن زندگی عاشقانه ! اوه اوه خیلی ازش دوره!
حالا من هم انتظار زیادی نداشته ام هیچوقت،  یه کم احترام یا یه کم توجه حداقل یک زبون خوش یا یک جمله محبت آمیز انتظار زیادی نیست که تو این سالها هرگز نشنیده ام و نداشتم.
خودم هم کم مشکل احترام به نفس و اعتماد به نفس ندارم شاید به خاطر همین هم نتونستم از این آدم هم اینارو ببینم.
نوشته بالا رو که میخونم به خودم میگم که خب باید بشینم باهاش حرف بزنم و بگم چه چیزایی اذیتم می کنه و دوست ندارم که پیش بیاد.
از یک طرف هم هر وقت با هم حرف میزنیم اوضاع به دعوا میکشه یادم نمیاد چطوری.
البته که این آدم اصلا این چیزا سرش هم نمیشه و نمی فهمه ( خدا میدونه اگه واقعا عاشق کسی می شده شاید چه چیزایی هم از خودش در نمی کرده، به هرحال آدمیزاد قابلیت هایی داره که باور نکردنیه)
یک چیز دیگه اینکه اصلا من چه راه حلی دارم. فقط این گفتنمان می خواد یک جلسه آه و ناله و مظلومیت خواهی تکراری باشه که خودم هم حالم ازش به هم می خوره ؟ اگه بگم که تو من رو دوست نداری می خوام چی بشه بگه به خدا دوستت دارم ولی دوباره همون کارهارو بکنه ؟ محتمل تر اینه که میگه تو که فکر می کنی اینجوریه پس من چیزی ندارم که بگم و از این حرفا و خودش رو راحت میکنه یا به دلیل اینکه حوصله بحث نداره یا اینکه خب واقعا اینطوری هست و حالا که چی حوصله دردسرندارم زندگیتو بکن!
چیزی که مشخصه اینه که من خیلی حال نمی کنم البته که خدارو شکر می کنم که همه چیز خوبه و سلامتیم ولی آتشکده ام شعله ای نداره و غیر از بردیا چیز دیگه ای روشنش نمی کنه، بزرگترین کمبودم شاید این وسط کارم باشه، یا ارتباطمون با شاهرخ نمی دونم.
اگه خودم سر کار می رفتم یا رانندگی می کردم یا یه گروه از دوستان زبل داشتم مثل مریم و شهرزاد، این جفتک های شاهرخ کمتر برام مهم بود.
کاش خدا میومد و تا فوریه هم کار برام درست می کرد و هم گواهینامه و هم همه چیزای خوب زندگیمو خوب تر می کرد.
انشالله
مامان که حیوونی خسته شده  و ظاهرا اوضاع خونه اش هم خوب نیست که خودم می دونم میگه نیا ایران. خب یک سری سختی هایی هم داره به خصوص با اون پله ها و بردیا که از همه جا میره بالا و پایین واقعا هم سخت میشه.ولی من هم دلم می خواست یه سربه کارم بزنم، یه کم از پولهام روبیارم اینجا با این وضع پوند، فامیل و دوست هارو ببینم و خلاصه یه کم دوباره خودم رو پیدا کنم.
بلیط که 470 پوند میشه که بگیم حدود 950 تومنی میشه. عمل شاهرخ هم که 21 نوامبره انگار
چند دقیقه پیش انگار الهام زنگ زده بود که پشت خط موند و من هنوز نمی دونم چی بهش بگم.
اگه نرم هم بد نیست میرم جیم و اینا! خب خیلی هم دلیل خوبی نبود
اگه برم دندونم رو میتونم برم به دکتر نشون بدم، برای بردیا اسباب بازی بخرم، اثاثم رو یکاریش بکنم، به کم نقره بخرم( سینی و قندون و انگاره!) آهان با سماور و شاید فرش؟
ای باب برم به بردیا شام بدم فعلا.